• امروز : یکشنبه - ۹ اردیبهشت - ۱۴۰۳
  • برابر با : 20 - شوال - 1445
  • برابر با : Sunday - 28 April - 2024
4
روایتی خواندنی از حضور شهید گمنام در مدرسه

مدرسه خانه خداست

  • کد خبر : 5740
  • ۲۶ آذر ۱۴۰۲ - ۲۲:۰۰
مدرسه خانه خداست
روز سه‌شنبه بود که یکی از فعالین فرهنگی مدرسه تماسی گرفت؛ با این مضمون که آماده‌اید روز شنبه در مدرسه میزبان شهید گمنام باشید؟ جا خوردم. به سرم آمد که مگر دانش آموزان کم سن و سال ما متوجه می‌شوند؟ نکند بد بشود؟ ما که آمادگی نداریم و...گفتم نه. اما نشد.

به گزارش پایگاه خبری تحلیلی رستا، روایت دعوت شهید بین الحرمین از شهید گمنام برای آمدن به مدرسه حاج قاسم مشکین دشت کرج از زبان علی محمدخان، نومعلم و مدیر این مدرسه

حقیقتا نمی‌دانم چگونه معجزاتی را که در این مدت برای ما و مدرسه مان رخ داده شرح بدهم، اما آنچه به عینه دیده ام را می‌گویم تا نکند شرح زیبایی از کف مان برود.

روز سه‌شنبه بود که یکی از فعالین فرهنگی مدرسه تماسی گرفت؛ با این مضمون که آماده‌اید روز شنبه در مدرسه میزبان شهید گمنام باشید؟ جا خوردم. به سرم آمد که مگر دانش آموزان کم سن و سال ما متوجه می‌شوند؟ نکند بد بشود؟ ما که آمادگی نداریم و…گفتم نه. اما نشد.

فکر کردم نکند دیگر همچین فرصتی پیش نیاید؟شهید است که دارد به مدرسه می‌آید! پس دیگر درنگ را جایز ندانستم و اعلام آمادگی کردم. پی کارها افتادم. با اداره تماس گرفتم. گفتند مدارسی برای حضور شهید در نظر گرفته شده اما مدرسه شما جزو آنها نیست. در هرحال مجوز مراسم را گرفتم و اتفاقا سپردند که مراسم را به بهترین نحو برگزار کنید. حالا نگران نمازخانه بودم.نه فضاسازی داشتیم نه سیستم صوتی و… .

اما در همین گیر و دار، یکی از هیئت‌های محل تماس گرفت و درخواست کرد که برای ایام فاطمیه در نمازخانه مان مراسم بگیرند. چه از این بهتر! پاسخ مثبت بود؛ هیئت آمد و نمازخانه‌مان را سیاه پوش کرد و حالا فضا هم آماده بود. پذیرایی چه میشد؟

در کانال مدرسه اعلام کردم هر کس نذری دارد بسم الله و این شد که ۱۰۰۰ عدد حلوا و ۸۰ کیلو شیر و ده ها بسته پذیرایی برای هردو شیفت به دست اولیا آماده بود. حالا ساعت ۱۴ بود؛ تدارکات را انجام داده بودیم و باید مراسم را شروع میکردیم.
سخنران آمد و صحبت کرد. حوالی ساعت ۱۵ مداح هم آمد و روضه را آغاز کرد.

قرار شده بود که فقط کلاس سومی ها را برای استقبال از شهید به حیاط بیاوریم تا بی نظمی نشود. بچه ها صف بستند، اولیا از دیدن فرزندان منتظرشان ذوق داشتند و فرزندان از آمدن شهید به مدرسه شان. خبر می‌رسید که در کلاس اول و دومی‌ها غلغله افتاده و آنها هم می‌خواهند در مراسم استقبال باشند، اما نمی‌توانستیم خطر کنیم.

بوی اسپند پسرکی که از ساعت ۱۴ میسوزاندش، تمام حیاط را پر کرده بود. همه منتظر بودند. همه چیز آماده بود اما ناگهان تشویشی به سراغ ما آمد خواهرانی که پیگیر برگزاری مراسم بودند پچ پچ می‌کردند و پس از دقایقی خبر آوردند مسئول ماشینی که شهید را حمل می‌کرد ، می‌گوید برنامه تغییر کرده و آن شهید را به اینجا نمی آورند!

مضطرب بودیم، اما آنها تسلیم نشدند و همچنان پیگیری می‌کردند تا اگر شده حتی برای لحظه ای شهید قدمش را به مدرسه ما بگذارد. ساعت ۱۷ زنگ آخر می‌خورد و تنها حدود ۴۵ دقیقه زمان داشتیم. دانش آموزان خسته شده بودند و سردشان بود، و اولیا رفته رفته مراسم را ترک می‌کردند.

زنگ تفریح را زدیم. مداح هم دیگر روضه را تمام کرده بود. حالا همه دانش آموزان اول تا سوم در حیاط جمع شده بودند انگار که دیگر امیدی برای دیدن روی شهید نبود. گفتیم پذیرایی کنند؛ گویی باید نیامدن شهید را به اطلاع همه می‌رساندیم؛ اما مگر میشد این همه شوق و نذر و نیاز را بی جواب گذاشت؟

در حین همین تشویش و ناراحتی بسیار اما، خبر رسید که خودروی حامل پیکر مطهر شهید پشت در است! دوباره بچه ها صف بستند، اما اینبار نه فقط سومی ها ، بلکه تمام مدرسه در حیاط بودند. دوباره بوی اسپند و دوباره غلغله جمعیت. شهید را سر دست آوردند و او یاران کوچکش را هم به همراه خودش به نمازخانه کشاند.

مداح دوباره شروع کرد، دانش آموزان دور شهید حلقه زدند و زیارتش کردند. در میانه مراسم، یکی از خدام همراه شهید پشت میکروفون ایستاد و به حضار اطلاع داد: « ایشان شهیدی که قرار بود به مدرسه شما بیایند نیستند! قرار بود به مراسم دیگری برویم، اما برنامه آنجا لغو شد. با من تماس گرفتند که مدرسه حاج قاسم برنامه‌ای داشته و بدقولی شده؛ میتوانی شهید را به آنجا ببری؟ من هم پذیرفتم و آمدم تا ببینم چه کسی ما و شهید مارا به اینجا کشانده است.

دختر شهید قدوسی که مسئول هماهنگی بود را دیدم، از او پرسیدم چه کردی دخترم؟ گفت وقتی امیدم قطع شده بود، به پدر شهیدم توسل کردم و او بود که جوابمان را داد…»

گریستیم و گوش دادیم و یاد گرفتیم؛ حالا شهید باید میرفت؛ بچه های کوچک ما لحظه ای قصد جدایی از او را نداشتند.با او از نمازخانه خارج شدند اما خاطره آن روز و آن ساعتها هیچ گاه قرار نیست که از یادشان خارج شود.

مراسم ما تمام شد و عمیقا دریافتم که ساعت‌هایی از زندگی هستند که درسهایش از سال‌ها زندگی بیشتر است. در همین چند ساعت بچه های کوچک مدرسه ما صبر و انتظار برای درآغوش کشیدن شهید را آموختند و ما نترسیدن از حضور دهه نودی ها در این چنین بسترهایی را آموختیم و باری دیگر این موضوع اثبات شد که ما در باز شدن گره‌ها کاره‌ای نیستیم و اوست گره گشا و حقیقتا مدرسه خانه خداست!‌‌

لینک کوتاه : https://rastakhabar.ir/?p=5740

ثبت دیدگاه

مجموع دیدگاهها : 2در انتظار بررسی : 2انتشار یافته : 0
قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.