به گزارش پایگاه خبری تحلیلی رستا، رضا کولیوندی،
جنگ است. والله، بالله، تالله جنگ است. درست وسط معرکه ایستادهایم و خبر نداریم. آنقدر بدیهی است که بعضی وقتها یادمان میرود در جنگیم. آنها که شهادت نصیبشان شده سمت میقات خود و خدایشان میروند و ما میمانیم و تکلیفی مضاعف.
مسئولیتی که قطرهقطرهی خونهای ریختهشده بر گرانیاش افزوده و انتخاب گفتمان و کنشمان را دشوارتر میکند. تعداد شهدای حادثه تروریستی کرمان از ۱۰۰ نفر هم عبور کرده، شهدایی که هر کدام عزیز خانهایست. دقیقتر باشم: ۱۰۳ عزیز که یکیشان همکار است و دانشجومعلم و از قضا عاشق شهادت…
عبثتر از نوشتن سراغ ندارم. وقتی که باید به کارت بیاید، گم و گور میشود. و تو هر چه هم تلاش کنی اثری بر کاغذ نمیمانَد. نمیشود که نمیشود. نهاد و گزاره قهرشان میگیرد و این وسط تو میمانی و حرفِ سردرگمی که تهِ دلت مانده است…
خطهای پایین را زورکی نوشتهام؛ ذهنم، قلم و کاغذ را چِلاندم تا همین چند خط شکل بگیرد، قدّم به نوشتن از شهید و شهادت نمیرسید، ولی حسب وظیفه قلم دست گرفتم تا چند جملهای را واگویه کنم.
ته ذهنم دنبال چیزی میگردم که کمی بندِ زمینم کند. آخر زیادی معلقم. کلی تکواژهی زیبا از شهادت هست و قسمتهایی که گل سر سبدشان نگاه شهید به وجه الله است. از آنسو ولی ذهنم را سراسر ابهام، سوال، و خودخوری توأم با خشمی گرفته که برای هیچ کدام هم پاسخی ندارم.
اسم شهید که میآید ذهنم سمت وصیتنامه میرود و امام روحالله که مراجع را هم سفارش به خواندنشان میکرد. آن هم به این دلیل که این چند وقت وصیتنامه زیاد خواندهام. جوری توفیق اجباری که تا امروز طول کشید. دقیقاً همین امروز تتمهشان را سر کشیدم. میان یکیشان وصیتی بود از امیر چترچی نومعلمی که همان سال اول تربیت معلم، وظیفه و اولویت روح، تنش را سمت جبهه کشاند. وظیفهی نوشتن باعث شد دوباره بخوانمش؛ عنوانش را قبلتر «راضی به رضای خدا» گذاشتهام. تکهی آخرش را خطاب به خواهرانش میگوید:
«ای خواهرانم! شما نیز صبر پیشه گیرید و راضی به رضای خدا باشید. در همه امور همیشه خانم زهرا سلام الله علیها را ملاک قرار دهید و کارهایتان را بر آن معیار بسنجید که عزت شما در همین امر استوار است.» و چقدر عجیب که شهیدهی همکار، در همان سن و سال مادر، و در روز ولادت ایشان، سمت میقات رفت.
چترچی اگر بود، و اگر اولویت آن روز، سمت جهاد در فکه نمیکشاندش، امروز معلمی بازنشسته با ۶۰_۷۰ سال سن شده بود. معلمی که موسپیدی عرصهی تربیت را جشن میگرفت. راستش را بخواهید ذهنم هنوز هم معلق است. انگاری دل و عقلم را محکم چفت هم کرده و با طنابی آویزان کرده باشند… باز ذرهذره وصیتنامهها را مرور میکنم و دنبال دستآویزم برای آرام گرفتن. دانشجویی، محمدرحیمی نام از مشت و گریه و اشک گفته است: «نیرویی که قرار است اشکی جاری کند را مشت کنید و بر پیکر فرمانرواییِ زور بکوبید.»
این همه نشانه کمی آرامم میکند. راستش را بخواهید، غیر از این نمیشود. آن وصیت شهید محمدرحیمی و معلمِ شهید چترچی کمکم میکند نسبت خودم با این واقعه را بررسی کنم. نسبت منِ دانشجومعلمِ نسبتاً بیسوادی که نه تئوریسین نظامی است و نه تحلیلگر جنگ… نه تنها داخل باغ نیستم، حتی آدرس باغ را هم گم کردهام.
تا فردا صبح میتوانم برایتان غُر بزنم. خیلی هم دقیق و با آب و تاب. اصلاً راستش را بخواهید دلم هم بیمیل نیست. ولی چه فایده. وسط جنگ که جای این صحبتها نیست. به قول عیالِ جلال، رخت چرک را وقت عادی هم در حیاط همسایه نمیشویند. وای به حال شرایط جنگی… والله که وسط جنگیم.
بگذریم. گریهام نگرفته. حال گریه هم ندارم. حتی نیمچهروضهای که یکی از دانشومعلمان نوشته بود هم گره دلم را باز نکرده: «پهلو را نمیدانم اما سنش که حول و حوالی سن مادر است.» شاید چشمانم از بس مات تلویزیون و گوشی و لپتاپ مانده، خشک شده، شاید هم لیاقت گریه بر این حماسه را ندارم. مهم نیست. حالم ولی کمی بهتر شد. اینکه میتوانم مشتم را گره کنم و کاری انجام دهم. اینکه میتوانم مرکز دنیا را مدیریت کنم و قدمی به جلو ببرم حالم را خوب میکند. راستی مرکز دنیا کجا بود؟!
ذهنم بلافاصله میگوید که بزرگان مرکز دنیا را همان جایی میدانند که ایستادهای… خلاصه میکنم. اولّ مخاطب خودم؛ دومی هم هر که ردای معلمی تن زده است. میتوان نشست و قبای تحلیلگر و متخصص پوشید و غُر زد، که گفتم، چندان هم بیمیل به آن نیستم ولی از نظر دیگر، میتوان نیمنگاهی هم به وظیفه انداخت. نیمنگاهی به آینده که میان سی جفت چشم معصوم پشت میز معلمی نشستهام و وظیفهی مضاعفی که خون شهیده رحیمی بر گردهام گذاشته را به دوش میکشم.
شهیده رحیمی اگر میماند مربی سرود خوبی میشد، مشاوری عالیتر، و بهیقین معلمی تراز برای این جریان که خوبانش را شهید و شهیده میخوانند. شهیده رفت و به میقاتش رسید، این وسط من و توی معلم و دانشجومعلم ماندهایم و نسبتمان با جنگ کنونی. نسبتی که در یک واژه خلاصه میشود: «تربیت»
همین. واگویهام ته کشیده. از تربیت گفتن بماند طلبتان تا بعد و حال بهتر.