به گزارش پایگاه خبری تحلیلی رستا، زهرا سلیمانی:
روی تابلو نوشته شده بود؛ «آموزش و پرورش شهنشاهی. دبستان رفاه. سال تاسیس ۱۳۴۸.»
صلوات ها بلند شد، استکان های چای را آوردم، زیر لب می گفتم: خدا خیر بدهد آقایان رجایی و باهنر را خیلی برای مدرسه رفاه زحمت کشیدند، راستی چقدر جای آقای هاشمی رفسنجانی خالیست.
من مریم صدیق هستم، آقای باهنر مرا برای مستخدمی مدرسه رفاه معرفی کردند، از خود تعریف نباشد مرا همه دوست دارند. رفاه چهارمین مدرسه مذهبی دخترانه تهران در اواخر دهه چهل است. فکر تاسیسش ابتدا با آقای رفسنجانی بود و بعد آقایان رجایی و باهنر، بهشتی و مطهری آن را عملیاتی کردند.
خیابان بهارستان، پشت ساختمان مجلس شورای ملی، دو خانه قدیمی که دیگر شده بود مدرسه رفاه.
آقای رجایی با هیات امنا مدرسه شرط کرده بود که فقط دختران تیزهوش و با استعداد را در رفاه بپذیرند.
رفاه مانند هیچکدام از مدرسه هایی که قبلا مستخدمشان بودم، نبود. مدرسه که تعطیل میشد، تازه کار آقایان رجایی و باهنر شروع می شد گویا آیتالله خمینی اعلامیهای ضد مواضع حکومت داده بود.
آن شب پاییزی سرد را رجایی و باهنر با تکثیر اعلامیه به صبح رساندند. خانم پوران بازرگان، مدیر مدرسه نیزتا نیمه هایی از شب در حال بسته بندی اعلامیه ها و ارسال آن ها به مناطق مختلف بود.
نمی دانم شما حالا در چه سالی روایت مرا می خوانید اما امروز یعنی دو سال پس از تاسیس مدرسه رفاه، متوجه ارتباط های مشکوک خانم بازرگان با حنیف نژاد از سردسته های مجاهدین خلق شدم که خیلی زود هم به ازدواج ختم شد. همین پیوند به ظاهر مبارک مدرسه ما را لو داد و بازرسها هر روز به مدرسه ما میآمدند.
آقای رجایی هم دیگر برای نماز جماعت به مدرسه نمیآمد، من هم دیگر رفاه را مانند گذشته دوست نداشتم، رفاه را با قدم زدن و گپ و گفت آقای رجایی و آقای باهنر با بچه ها دوست داشتم.
متوجه شدم آقای رجایی در دبستان مدرسه رفاه با مدیریت خانم رفعت افراز در حال ادامه کارهایی هستند که در دبیرستان رفاه قبلا انجام میدادند، چقدر حس اینکه از آنها دورم و نمیتوانم در هوایشان نفس بکشم وخدمت کنم، اذیتم میکرد.
من که سیاسی نبودم و چیزی هم از آن نمیدانستم اما کم کم دست مجاهدین خلق رو شد، خانم بازرگان مدیرمدرسه موضعش را مشخص کرد و به سنگر مجاهدین خلق رفت.
آفتاب درست بر نقطهای که مدرسه به دو نیمه تقسیم شده بود، میتابید. در حیاط نشسته بودم که آقای باهنرآمد، خیلی بهم ریخته بود و می گفت ما خانم رفعت افراز را هم از دست دادیم و ایشان هم فریب مجاهدین راخورد و از کشور خارج شدند.
مدرسه کاملا نا امن شده بود اما تا سال ۵۷ همچنان در دبستان رفاه فعالیت آقایان رجایی و باهنر و رفسنجانیادامه داشت.
مدرسه در بهمن ۵۷ به خاطر شرایط امنیتی که دولت بختیار به وجود آورده بود، تعطیل شد اما من نمی توانستم برادرانم به ویژه آقای باهنر و رجایی را رها کنم آن وقت چه فرقی با پوران بازرگان و رفعت افروز داشتم؟
مدرسه خالی از بچه ها بود اما پر بود از مردان بزرگی که آمده بودند در تاریخ بمانند، آقای خامنهای بیش ازدیگران صحبت میکرد و بعد هم آقای رفسنجانی، یک روز صدایشان خیلی بلند شده بود آنقدر که ترسیدم وچای را با تاخیر برایشان بردم، پایان جلسه آقای رجایی گفتند: «خانم صدیق آماده باشید، امام(ره) میخواهند برگردند و رفاه اولین مکانی است که امام به آن میآیند، رفاه فردا مامن امام میشود.»
کم کم همه جا پیچیده بود امام از فرودگاه به مدرسه رفاه میآید، ستاد استقبال در تکاپو بود. من رفتم منیریه تاپارچههای رنگی بخرم و بشود لباس انتظامات.
دوازدهمین روز از بهمن ۵۷، روز موعود فرا رسیده بود، ستاد استقبال در مدرسه مستقر بود و سیل مشتاقانامام(ره) منتظر رسیدن به دریای وجود ایشان بودند. ظهر شده بود و امام هنوز نیامده بود، آقای باهنر پیغامی فرستادند و گفتند: «امام به بهشت زهرا رفتند تا چند ساعت دیگر به مدرسه میآییم.»
لحظههای سختی بود، من که در پنجره آبدارخانه بودم از جمعیتی که در رفاه بود وحشت میکردم، اسپند را دردست گرفتم و به حیاط مدرسه رفتم اما باز هم امام نیامد.
یکی از برادران که هم سن کوچکترین فرزند من بود، گفت: «خانم صدیق احمدآقا فرزند امام تماس گرفتند که نگران نباشیم و تا یک ساعت دیگر به مدرسه میآیند.» از اینکه این پسر جوان این خبر را به من داد، خوشحال شدم، در واقع من را لایق دریافت پیام سلامتی امام دانستند. در آن لحظه آقای باهنر که توفیق خدمت درمدرسهای که مامن امام(ره) شد را به من داد، دعا کردم.
نمیدانم شما در تاریخ تان مینویسید یا نه اما من اولین زنی بودم که امام(ره) را از نزدیک دیدم و برایشان چایبردم، نمیتوانستم برای فرزندانم تعریف کنم که چه دیدم تا مدتها آن دیدار را مرور می کردم.
رفاه مدرسه خیلی بزرگی نبود و ظرفیت آن جمعیتی که به دیدار امام می آمدند را نداشت، آقای رجایی مدرسه علوی را نیز هماهنگ کرده بود و بخشی از جمعیت به آنجا میرفتند حتی مدرسه مهدیه هم شده بود، محل اسکان مشتاقان امام که از شهرستانها به تهران میآمدند.
از آن روز تا ۲۱ بهمن ۵۷ با وجود شرایط سخت نظامی که دولت بختیار حاکم کرده بود، مدرسه رفاه خالی ازمردم و دلدادگی شان به امام نشد. نمیدانم در زمانی که شما این نوشته را میخوانید مدرسه مثل امروز تعطیلاست یا نه یا به چه شکلی اداره می شود، اما آن مدرسه از منی که یک مستخدم بودم یک خدمتگذار خمینی(ره) ساخت.
انتهای پیام/